نصفههای شب بود كه از خواب پريدم. چراغ را زدم و يكراست رفتم بهطرف يخچال. چند قلپ شير سرد نوشيدم. بوی بدی میآمد. بو از آشغالها بود. يادم رفته بود ببرمشان بيرون. كاپشنم را روی دوش انداختم، كيسهی آشغالها را گره زدم و از منزل خارج شدم. هوا سرد بود. آشغالها را توی زبالهدان اتاقك مخصوص زبالهها انداختم و وقت برگشتن برق چشمهای گربهای در آن ساعت از شب، ناگهان ششدانگِ هوشوحواس مرا به خودش جلب كرد. چه اميدورای موقتی! ايستادم، طوریكه هيچ احساس خطری به گربه دست ندهد. بعد، خم شدم و انگار غذائی توی دستهايم دارم، دستم را بردم جلو و گفتم:«پيشی پيشی، نترس بيا جلو!»
گربه يك قدم پا پسكشيد، و من در همان حالت ماندم. بعد، دستم را به آرامی بردم جلوتر و گفتم:«پيشپيش، نترس بيا جلو كاريت ندارم. میخوام ببرمت خونه، میتونی اونجا بخوابی. يخ میزنی اينوقتِ شب، بچه. بيا بريم منم تنهام. میشينيم باهم گپی میزنيم!»
گربه ديگر تكان نخورد، همانطور سر جای خودش ماند. انگار توانسته بودم گربه را با حرفهايم خر كنم. دست ديگرم را هم خيلی آرام بردم جلو و يكمرتبه با هردو دست گرفتمش. فقط يك مياو كرد و بعدش هيچ تقلايی نكرد. حالا بدن گرمش توی دستهايم بود. با خودم فكر كردم كه چه راحت میشود گربههای اينجا را خر كرد. گربههايی كه من از زمان كودكی بهياد دارم تا سايهی يك آدم را میديدند، چهار پا كه داشتند، سهچهار پای ديگر هم قرض میگرفتند و فلنگ را میبستند. با خودم فكر كردم اين گربه اينوقتشب چكار میكند اينجا. صاحبش كيست؟ نكند فرار كرده باشد. آخر اينجا من تابهحال گربهی ولگردی نديدهام. همانطور كه آدم ولگردی هم نديدهام، يعنی ولگردهايی هم كه بهخيال منوشما ول میگردند، ول نمیگردند. لابد كاری دارند كه بهنظر ما شايد برخیشان كار بهحساب نيايد، مثلاً قدم زدن از فرط بیكاری بهجهت هواخوری و به دروديوار كوچه نگاه كردن هم بهمعنای ولگردی نيست، بلكه به معنای «قدم زدن از فرط بیكاری بهجهت هواخوری و به دروديوار كوچه نگاه كردن» است. گربه داشت چشمهايش هممیآمد. انگار فكرهای مرا خوانده و پيش خودش فكر كرده باشد كه آدمها گاهی به چه خزعبلاتِ بیارزشی فكر میكنند. گربه كه به اينجور چيزها فكر نمیكند. شايد هم بكند، ما كه گربه نيستيم بدانيم.
حالا ديگر صورت گربه بهعلت طرز گرفتن از زير بغلش عين يك تكه خمير همآمده بود. در ساختمان را باز كردم و بردمش داخل. ولش دادم توی خانه. اول با احتياط از لای در نيمهباز، اتاقخواب را يك ورارسی كلی كرد. در آن لحظه من داشتم میرفتم كتری چای را روی اجاق بگذارم. نشستم روی مبل و بهخاطر اينكه گربه را برای نزديكشدن بهطرف مبل ترغيب كرده باشم، صداهايی از خودم درآوردم كه اينجا نمیشود بنويسم. صدا را كه نمیشود نوشت، اگر بنويسی كه ديگر میشود كلمه، حرف… مثلاً شما همين كلمهی «مياو» را در نظر بگيريد. بله، گربه كه در اصل نمیگويد:«مياو»، يك چيز ديگر میگويد كه «مياو» نيست، «ماو» هم نيست. نمیشود نوشت، و ما با كمی ارفاق پيش خودمان خيال میكنيم كه گفته است «مياو»، و تازه خيلیوقتها مینويسيم «ميو»! من اينچيزها را طی سالها تحقيق و مكاشفه فهميدم، اما گربه بدون اينكه هيچ تحقيقی كرده باشد، همينجور بیملاحظه پيش خودش فكر میكند كه انسانها گاهی به چه خزعبلاتی فكر میكنند! در اصل، گربه اين حق را ندارد. حق ندارد اينطوری در مورد تلاش و همتِ زبانشناسانهی انسانها قضاوت كند، اما چه میشود كرد، گربه است ديگر، انسان كه نيست. چه میدانم شايد هم باشد، ما كه گربه نيستيم بدانيم كه هست يا نيست.
با احتياط وارد هال شد و من داشتم همچنان به آن صداها ادامه میدادم. نزديك مبل شد و خودش را به مبل مالاند. گرفتمش و روی مبل گذاشتمش. بعد، شروع كردم به قلقلك دادنش، او هم خودش را به اينپهلو و آنپهلو حركت میداد. انگار داشت میخنديد و میگفت «بسه!»، يا میگفت «تورو خدا… تركيدم»، همينطور كه داشت از اينپهلو به آنپهلو میافتاد و بهخيال خودم كه باز میگفت «بسه» يا «تركيدم»، ناگهان متوجهی دم غيرعاديش شدم كه از زير دو پايش آمده بود بيرون و مثل دم گربههای ديگر سرش اصلاً گرد نبود. بيشتر به دم سگ شباهت داشت. يا بلانسبتِ بعضیها با سبيلهای قابل احترامشان سرِ دمش ناصرالدينشاهی ـ مظفرالدينشاهی بود. كمكم شك برم داشت كه اين حيوانی كه آوردهامش توی خانه گربه باشد. بعد، سرم را بردم جلو و به چشمهاش خيره شدم. در چشمهايش میشد همان حالت هيزی چشمهای يك گربه را ديد، ولی چشمهاش كاملاً سياه بودند؛ سياه زغالی. انگار به پلكهايش وسمه كشيدهاند. عجيب است، پس اين چه موجودی میتوانست باشد. يك لحظه چندشم شد. موهای بدنم سيخ شد. چشمم كه به پوزهاش افتاد طوری دستم را از روی بدنش برداشتم كه انگار برق دويستوبيست ولت در بدنش كار گذاشته باشند. بله، اشتباه نمیديدم اين موجود يك شغال بود. يك بچهشغال، يا يك شغال جوان. چه میدانم؛ شايد هم يك شغال پير. من كه تابهحال از نزديك شغال نديده بودم. از توی تلوزيون ديده بودم آنهم در حال تناول گوشت مردار. بهسرعت از روی مبل برخاستم و رفتم كنار پنجره. من با شغال غريبه بودم. يكلحظه بهفكرم خطور كرد كه همين پوزهای كه تا چند دقيقه پيش داشت انگشتهايم را میخيساند معلوم نيست پيش از اين، توی احشای بدن كدام مردهای فرو رفته باشد. و بعد، يكلحظه توی ذهنم مجسم كردم شغالی را كه روی مبل من لم داده است و دارد با طمأنينهی هرچهتمامتر پوزهاش را داخل جسدم كه روی مبل درازكش افتاده، فرو میبرد. پنجره را باز كردم. يكآن بهسرم زد فرار كنم، ولی بعد فكر كردم كه فرار كار احمقانه و مضحكیست. برای همين سعی كردم با فكر كردن به اينكه شغال هم موجودیست مثل تمام موجودهای ديگر و در كل حيوانیست ترسو و بیآزار كمی به خودم آرامش بدهم. كه البته اين روش هم افاقه نكرد. هول بدجوری برمداشته بود. پنجره را با دست راستم نگاه داشتم و با دست چپم مثل پليسهای راهنمايیرانندگی هی به شغال اشاره میكردم كه از پنجره خارج شود. شغال!! وای خدای من، حالا كه دارم اينها را مینويسم حتی از نوشتن اسمش هم موهای بدنم سيخ میشود. بله، در همان حالتی كه پنجره را نگهداشتهبودم و با صداهای غريبی كه از خودم درمیآوردم و متأسفانه به همان دليلی كه پيش از اين عرض كردم نمیتوان اين صداها را اينجا نوشت، ولی مطمئنم كه هيچ شباهتی به صداهای نوازشگرانهی قبلی نداشت، ملتمسانه خواهش میكردم كه تشريف مباركش را از منزلم ببرد بيرون. شغال هم كمابيش ترس را در چهرهی من خوانده بود، چون انگار داشتم برايش فيلم بازی میكردم، همينطور نشسته بود سر جايش و با هر حركت دست من سرش را به همان طرف میچرخاند و بعد كه از سر قطعاميد، چندلحظهای بیحركت میماندم بروبر توی چشمهايم زل ميزد. ديگر داشتم كلافه میشدم. يادم است چندبار بهدليل عدم تسلط بر اعصابِ تارهای صوتیام صدايی شبيه به خرناس هم از گلويم خارج شد، و بهخيالم كه صدای شغال است بهشدت ترسيدم. انگار نه انگار. شغال سر جای خودش با خيال راحت نشسته بود و ككش هم نمیگزيد. در همين اثنا زنگ در بهصدا درآمد. با احتياط، طوریكه رويم به شغال باشد ـ پشتم به ديوار، حركت كردم تا از هال خارج شدم و در را باز كردم. مرد ميانسالی بود با كلهی طاس و عينك فتوكروميك.
گفت:«چندلحظهپيش يكی از همسايهها با من تماس گرفت و گفت كه ديده است شغال من را بهداخل خانهی خودتان بردهايد.»
خيالم راحت شد.
گفتم:«بلهبله، هوای بيرون سرد بود، گفتم اگر حيوان بيرون بماند سردش میشود. برای همين…»
گفت:«مسألهای نيست. ممنون میشوم بياوريدش!» گفتم:«روی مبل است، بفرمائيد داخل، خودتان برش داريد!»
وقتی شغالش را بغل كرد، نفس راحتی كشيدم. شغال به من نگاه میكرد. يك نگاه تمسخرآميز و پرتشر… بعد ديدم دارد میخندد. بله، ديدم كه شغال به من میخنديد. در را بستم و از سوراخ در نگاه كردم. شغال توی بغل مرد سرش را بهطرف بالا گرفته بود و داشت قاهقاه میخنديد. صدای قهقههاش توی راهپلهها میپيچيد و چنان بود كه چندنفر از همسايهها در خانههاشان را باز كردند تا بدانند چه آدم بیمبالاتی اينوقتشب با صدای بلند توی راهپلهها قهقهه سرداده است، اما در كمال تعجب ديدند كه شغال است.
بعد از آن ماجرا رفتم از كتابخانه چندجلد كتابِ جانورشناسی گرفتم و شروع كردم به خواندنِ خصوصيات رفتاری شغالها. میخواستم هرطوری شده پرده از راز خندهی شغال بردارم، اما در هيچ جای آن كتابها برنخوردم به اينكه شغالها هم میتوانند قهقهه بزنند.
ولی نه، آنشب اشتباه نكرده بودم. خيالات بهسرم نزده بود. مست نكرده بودم. خودم ديدم كه توی راهرو سرش را بالا گرفته بود و داشت قاهقاه میخنديد، به من میخنديد. به اينكه مرا دست انداخته و چندساعتِ تمام بازی داده است يا شايد هم ياد خاطرهی خيلی خندهداری افتاده بود. ما كه شغال نيستيم بدانيم شغالها به چه میخندند. لازم هم نيست بدانيم. همين كه بدانيم شغالها میخندند كافیست.
يعنی اينها مهم نبودند، مهم اين بود كه من طرز قهقهه زدن يك شغال را ديدم و شنيدم. و عجيب اين است كه هروقت اين ماجرا را با آبوتاب و موبهمو برای دوستان تعريف میكنم میگويند: دست بردار و بعد، شروع میكنند به خنديدن. قاهقاه میخندند، درست همانطوری كه شغال میخنديد. انگار از آنروز همه تمرين كردهاند تا ادای خنديدن شغال را درآورند. خب بخندند… چه اشكالی دارد… تازه خيلی هم خوب است. چون من هم با آنها شروع میكنم به خنديدن، طوریكه يكشب از صدای قهقههی من چندتا از همسايهها سرك كشيدند تا بدانند كدام شغالی آنوقتشب دارد با صدای بلند میخندد. بهخيالشان كه شغال است، اما در كمال تعجب ديدند كه منم. و اتفاقاً خنديدند. خيلی خنديدند. همه عين شغال میخنديدند. شايد هم برایشان جالب و درعينحال باورنكردنی بود كه يكنفر با مهارت هرچهتمامتر بتواند صدای قهقههی شغال را دربياورد. اصلاً اگر آنها بلندبلند نمیخنديدند و من هم با آنها قهقهه سرنمیدادم شايد هيچكدام از ما فكر نمیكرد كه آنديگری شغال است و هرگز اين داستان نوشته نمیشد.
شايد شغال هرگز قهقهه سرنمیداد.
برگرفته از مجموعهداستان «وداع با اسلحه ۲» (2004، فنلاند)
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.