تكليف ما كاملاً روشنه، ما همه بلاتكليفيم.

«سعی کردی. شکست خوری. اشکالی ندارد. دوباره سعی کن. دوباره شکست بخور. بهتر شکست بخور.»
«هیچ چیز بامزه‌تر از شاد نبودن نیست، مطمئن باشید. بله، بله، شاد نبودن مسخره‌ترین چیز دنیاست.»
«عادت بزرگ‌ترین میراننده است.»
«نه، از هیچ چیز پشیمان نیستم، تنها پشیمانی من به دنیا آمدنم است، همیشه به نظرم مرگ کسل‌کننده‌ترین چیز دنیا بوده.»
«همه ما دیوانه به دنیا آمده‌ایم. برخی دیوانه می‌مانیم.»
«کلمات تنها چیزی هستند که ما داریم.»
«تولد، مرگ او بود.»
«من از سرنوشت انسان چه می‌دانم؟ درمورد کلم بیشتر می‌توانم برایتان حرف بزنم.»
«شما روی زمین هستید. هیچ درمانی برایش نداریم.»
«اول برقصید. بعد فکر کنید. نظم طبیعی همین است.»

و در ادامه باز هم دیالوگ هایی از این نمایش نامه را می خوانیم:

استراگون: … بیا بریم.

ولادیمیر: نمی تونیم.

استراگون: چرا؟

ولادیمیر: در انتظار گودو ایم.

استراگون: (نومید) آه! (مکث) مطمئنی همین جا بود؟

ولادیمیر: چی؟

استراگون: جایی که باید منتظر باشیم.

ولادیمیر: گفت کنار درخت. (به درخت نگاه می کنند) هیچ درخت دیگه یی می بینی؟

استراگون: این چیه؟

ولادیمیر: نمی دونم. یه درخت بید.

استراگون: پس برگ هاش کجان؟

ولادیمیر: حتمن خشکیدن.

استراگون: پس حالا مجنون نیست.

ولادیمیر: شایدم فصلش نیست.

استراگون: به نظرم بیشتر شبیه یه بوته ست.

ولادیمیر: یه درختچه.

استراگون: یه بوته.

ولادیمیر: اَ…… به چی کنایه می زنی؟ به این که عوضی اومدیم؟

استراگون: باید الان این جا باشه.

ولادیمیر: نگفت که حتمن می آد.

استراگون: و اگه نیاد؟

ولادیمیر: فردا برمی گردیم.

استراگون: و بعدش پس فردا.

ولادیمیر: احتمالن.

استراگون: و همین طور.

ولادیمیر: و این قضیه هست…

استراگون: تا اون بیاد.  …استراگون : به من دست نزن ! از من سوال نکن ! با من حرف نزن ! پیشم بمون !
ولادیمیر : هیچ وقت از پیشت رفتم ؟
استراگون : تو گذاشتی من برم …

بیا وقتمان را با این بحث های بیهوده تلف نکنیم! (مکث، با حرارت) بیا تا فرصت هست کاری بکنیم! هر روز به وجود ما احتیاج نیست! در واقع مشخصاً به وجود ما احتیاجی نیست… بیا برای یکبار هم که شده، به بهترین وجهی، نماینده ی این نژاد متعفنی باشیم که تقدیری ظالمانه ما را بهش منتسب کرده…ببرها برای کمک به همنوعانشان یا بدون کوچکترین مکثی هجوم می برند و یا این که به اعماق بیشه فرار می کنند. اما مساله این نیست. این که ما اینجا چکار می کنیم، مساله این است و خوشبختی ما هم در این است که اتفاقاً جواب این را می دانیم. بله در این اوضاع کاملاً مغشوش فقط یک چیز مسلّم است. این که ما منتظر گودو هستیم تا بیاد…

ولادیمیر: اگه فکر می‌کنی بهتره، می‌تونیم از هم جدا بشیم.

استراگون: حالا دیگه خیلی دیره.

سکوت

ولادیمیر: آره حالا خیلی دیره.

سکوت

استراگون: خب، بریم؟

ولادیمیر: آره، بریم.

حرکت نمی‌کنند.

در انتظار گودو (به انگلیسی: Waiting for Godot) یکی از نمایش‌نامه‌های ساموئل بکت است. این کتاب یکی از آثار مشهور ادبی جهان است.

خلاصه داستان

غروب، در کنار راهی در خارج شهر با درخت بدون برگ. دو انسان به ظاهر ولگرد و فقیر به نام‌های استراگون (گوگو) و ولادیمیر (دی‌دی) با کسی به نام گودو که نمی‌دانند کیست، قرار ملاقات دارند، و چشم‌به‌راه نشسته‌اند. انتظار آن‌ها امیدی برای زیستن است.

استراگون شب گذشته را در گودالی گذرانده و افراد ناشناسی او را کتک زده‌اند. صحبت دربارهٔ کتک خوردن، آن‌ها را به یاد خشونت مردم می‌اندازد و تأسف می‌خورند که چرا در سال ۱۹۰۰، آن‌گاه که هنوز زیبا بودند و آب و رنگی داشتند خودشان را از بالای برج ایفل به زیر نینداخته‌اند. گوگو از کفش‌های تنگش که پاهای او را به درد می‌آورند و دی‌دی از کلاهش که باعث خارش سرش می‌شود و همچنین بیماری مثانه، رنج می‌برد. آن‌ها نمی‌توانند بروند چون منتظر گودو هستند و محکوم‌اند که در این مکان بمانند، تا زمانی که گودو به قولش عمل کند. آن‌ها نه هیچ اطمینانی به این قول و قرار دارند و نه به اینکه محل ملاقات آن‌ها در این مکان و در زیر همین درخت باشد.

به راستی چه درخواستی از گودو خواهند داشت؟ از دعا و استغاثه و از توقعات بدون پاداش صحبت می‌کنند. بدون اینکه گودو هیچ تعهدی پذیرفته باشد؛ ولی امیدوارند به کمک او، شاید از همین امشب در رختخواب خشک و گرم و با شکمی سیر بخوابند. وقتی صدای فریادی که احتمالاً ورود گودو را باید اعلام کند، می‌شنوند به وحشت می‌افتند و به هم می‌چسبند. سپس دوباره چشم به راه می‌نشینند. گوگو گرسنه است و دی‌دی آخرین هویجش را که در جیب پنهان کرده، به او می‌دهد. بعد از این جز شلغم چیزی نخواهد بود.

ورود یک ارباب (پوزو) با برده‌اش (لاکی) زندگی آن‌ها را از یکنواختی درمی‌آورد. پوزو از اینکه به وسیله این دو ناشناس، شناخته نشده و او را به جای گودو، که او را هم نمی‌شناسد، گرفته‌اند و به خصوص از اینکه در روی زمین‌های او منتظر گودو هستند تعجب کرده‌است! لاکی ایستاده می‌ماند و از خستگی به خواب می‌رود. طناب گلویش را می‌فشارد، نفس‌نفس می‌زند و اعتراضی نمی‌کند.

پوزو قبل از عزیمت، به لاکی دستور می‌دهد برقصد و سخنرانی کند. او ماشین‌وار با جملاتی پراکنده سخن می‌گوید. برای خاموش کردن او باید کلاه را از سرش بردارند. بعد از خروج پوزو و برده‌اش، پسربچه‌ای وارد می‌شود و اعلام می‌کند: «آقای گودو امشب نمی‌آید ولی فردا حتماً خواهد آمد.» و می‌رود. گوگو و دی‌دی آماده رفتن می‌شوند. یک لحظه هر دو به فکر می‌افتند خودشان را بر درخت حلق‌آویز کنند اما پشیمان می‌شوند. بی‌حرکت می‌مانند. ماه در انتهای صحنه بالا می‌آید.

فردای آن روز در همان ساعت و همان مکان، ولادیمیر تغییر منظره را به دوستش نشان می‌دهد: بر درخت چند برگ روئیده است، استراگون هیچ‌چیز به خاطرش نمی‌آید. نه درخت، نه پوزّو، نه لاکی. فقط ضربه لگدی که دریافت کرده و استخوان مرغی را که به او داده بودند به یاد دارد.

استراگون به خواب می‌رود اما خوابش بیش از چند لحظه طول نمی‌کشد. ولادیمیر کلاه لوکی را روی صحنه می‌یابد، با آن بازی دست به دست کردن کلاه و به سر گذاشتن درمی‌آورند. بعد ادای پوزّو و لاکی را درمی‌آورند. پوزّو و لاکی وارد می‌شوند و روی زمین می‌افتند. یک لحظه استراگون، پوزّو را به جای گودو می‌گیرد و اعلام می‌کند: «این گودو است.» و ولادیمیر می‌گوید: «به موقع رسید… بالاخره نجات یافتیم…» پوزو کمک می‌طلبد. دی‌دی و گوگو بر سر مقدار پولی که برای کمک باید بگیرند، بحث می‌کنند. در این لحظه احساس می‌کنند که به‌عنوان نمایندگان کل بشریت چشم به راه گودو هستند، و در انتظار، وقت را به هر صورتی که می‌توانند پر می‌کنند. پوزو نابیناست و مفهوم زمان را از دست داده و لاکی گنگ است.

بعد از خروج پوزو، استراگون می‌خوابد، همان پسربچه پرده اول وارد می‌شود. ولادیمیر سعی می‌کند دربارهٔ گودو اطلاعات بیشتری به دست آورد و می‌فهمد که گودو مردی است که ریش سفید دارد. پسربچه اعلام می‌کند که «گودو امشب نمی‌آید ولی حتماً فردا خواهد آمد.» گوگو پیشنهاد می‌کند که برای همیشه دست از انتظار بردارند یا خودکشی کنند. به درخت نزدیک می‌شوند، استراگون طناب نازکی که به جای کمربند به کمرش بسته‌است را درمی‌آورد. طناب به قدر کافی محکم نیست. دو مرد تصمیم می‌گیرند بروند اما تکان نمی‌خورند. شب فرامی‌رسد، ماه در انتهای صحنه بالا می‌آید.»


Dramatic legacy: Samuel Beckett directing Waiting for Godot in Berlin in 1975; it is surely impossible to encounter the stark setting of WB Yeats’s Purgatory – a road, a tree – without thinking of Beckett’s play. Photograph: Heuer/Ullstein Bild via Getty

گفتاوردها

  • «در زمانی که جهان از نظر من خالی از معنا است؛ واقعیت به امری غیرواقعی بدل می‌شود. همین احساس غیر واقعیت، و جست و جو برای واقعیت اساسی فراموش شده و بی‌نام است که من سعی می‌کنم از طریق شخصیت‌هایم بیان کنم؛ شخصیت‌هایی که بی هدف سرگردانند و به هیچ وجه نمی‌توانند خود را از نگرانی‌های خود، شکست‌های خود، و تهی بودن زندگی شان کنار بکشند. آدم‌هایی که در بی معنایی غرق شده‌اند فقط می‌توانند گروتسک باشند؛ رنج آن‌ها فقط می‌تواند به گونه ای مضحک تراژیک باشد…»
  • «نکند موقعی که خواب بودم دیگران رنج می‌کشیدند؟ نکند الان هم خواب باشم؟ فردا، وقتی که بیدار شدم، یا فکر کردم که بیدار شدم، در مورد امروز چی بگم؟ اینکه با دوستم استراگون، این‌جا، تا سر شب، منتظر گودو بودیم، اینکه پوتزو، با باربرش از این‌جا رد شد و با ما صحبت کرد؟ احتمالاً، ولی توی همه این‌ها چه حقیقتی وجود دارد؟»

استراگون: «ما هیچ حقی نداریم؟»ولادیمیر: «اگه خنده ممنوع نبود از دستت خنده‌م می‌گرفت.»استراگون: «ما حقوقمون رو از دست داده‌ایم؟»ولادیمیر: «از شرشون خلاص شدیم.»


استراگون: «مطمئنی که قراره امروز بیاد؟»ولادیمیر: «گفت شنبه میاد… فکر کنم…»استراگون: «ولی کدوم شنبه؟ تازه، از کجا معلوم امروز شنبه است؟ ممکن نیست یکشنبه باشه؟ یا دوشنبه؟ یا جمعه؟»ولادیمیر: «ممکن نیست!»استراگون: «یا سه شنبه؟»


استراگون: «همیشه چیزی رو پیدا می‌کنیم که به ما این حس رو منتقل کنه که وجود داریم؟»ولادیمیر: «بله بله، ما جادوگریم.»

دیدگاهتان را بنویسید