انسان ذاتاً غمگین است | ویسواوا شیمبورسکا

چیزی تغییر نکرده است،
بدن جایگاه درد است،
مجبور است بخورد، نفس‌ بکشد و بخوابد،
پوست نازکی دارد، و درست زیر آن، خون در جریان است،
تعداد نسبتاً خوبی دندان و ناخن دارد،
استخوان‌هایش می‌توانند بشکنند، مفصل‌هایش می‌توانند کشیده شوند؛
در شکنجه همه‌ی این چیز‌ها را در نظر می‌گیرند.
چیزی تغییر نکرده است.
بدن هنوز می‌لرزد، همان‌طور که قبلاً هم می‌لرزید،
قبل از اینکه رم به‌وجود بیاید و بعد از آن،
در قرن بیستم،
قبل و بعد از مسیح.
شکنجه‌‌ همان است که بود، فقط زمین کوچک‌تر شده است.

در سنگی را می زنم.
– منم! اجازه ی ورود بده
میخواهم به درونت داخل شوم
و دور و بر را نگاه کنم
تو را مثل هوا نفس بکشم

-برو -سنگ میگوید.-
من کاملا بسته هستم.
حتی اگر تکه تکه شویم
باز کاملا بسته خواهیم ماند
حتی اگر به شکل ماسه درآییم
هیچکس را به خود راه نمی دهیم

در سنگی را می زنم
– منم اجازه ی ورود بده.
صرفا از روی کنجکاوی آمده ام.
کنجکاوی ای که تنها فرصتش زندگی است.
میخواهم نگاهی به قصرت بیندازم
و بعد از یک برگ و یک قطره ی آب دیدن کنم.
برای این همه کار زمان کم آوردم.
میرایی من می بایست تو را متاثر می کرد.

– من از جنس سنگم -سنگ می گوید-
و ضروری است که جدیت را حفظ کنم.
از اینجا برو.
من فاقد عضلات خندیدنم.

در سنگی را می زنم.
– منم اجازه ی ورود بده.
شنیده ام که در تو اتاق هایی بزرگ و خالی هست
اتاق هایی از نظر پنهان مانده با زیباییهایی بی مصرف
مسکوت بی طنین گام های کسی.
قبول کن که خودت چیزی از ان نمی دانی.

– اتاق  هایی بزرگ و خالی-سنگ می گوید-
اما در انها جایی وجود ندارد.
زیبا شاید اما
خارج از حواس ناقص تو.
می توانی مرا بشناسی اما هرگز مرا تجربه نخواهی کرد.
همه ی سطحم مقابل چشمان توست
اما همه ی درونم وارونه.

در سنگی را می زنم.
– منم اجازه ی ورود بده.
دنبال سرپناهی همیشگی در تو نیستم.
من بدبخت نیستم.
من بیخانمان نیستم.
دوست دارم دوباره به دنیایی که در انم بازگردم.
دست خالی وارد شده و دست خالی بیرون خواهم امد.
و برای اثبات اینکه در تو واقعا وجود داشته ام
چیزی جز کلماتی که که هیچکس باورشان نخواهد کرد
عرضه نخواهم کرد.

– اجازه ی ورود  نخواهی داشت-سنگ می گوید-
حس همیاری نداری.
هیچ حسی جایگزین حس  همیاری نخواهد  شد.
حتا اگر چشم تیزبینی تا حد همه چیز بینی یافت شود
بدون حس همیاری هیچ دردی نمی خورد.
اجازه ی ورود نخواهی داشت
تازه می توانی شمه ای از ان حس
شکل نخستینه ی ان و تنها تصوری از ان را داشته باشی.

در سنگی را میزنم.
– منم اجازه ی ورود بده.
نمی توانم دو هزار قرن
منتظر ورود به بارگاه تو بمانم.

– اگر باور نمی کنی -سنگ می گوید-
از برگ بپرس همان را که من گفتم خواهد گفت
از قطره ی اب بپرس همان را که برگ گفت خواهد گفت.
دست اخر از تار موی خودت بپرس.
خنده مرا نمی گشاید خنده خنده ی بزرگ
خنده ای گه با ان نمی توانم بخندم.

در سنگی را میزنم.
منم اجازه ی ورود بده.
– من دری ندارم -سنگ می گوید.

ترجمه: مارک اسموژنسکی، شهرام شیدایی، چوکا چکاد

اردوگاه گرسنگی در یاسلو

بنویس‌اش، بنویس. با جوهر معمولی

بر روی کاغذ معمولی: به آن‌ها غذایی داده نشد،

آن‌ها همه از گرسنگی مُردند. «همه. چند نفر؟

آن‌جا چمنزار وسیعی‌ست. چقدر علف

برای هر یک؟» بنویس: نمی‌دانم.

تاریخ بقایای استخوان‌هایش را با اعداد گرد می‌شمرد.

هزارویک می‌شود یک‌هزار

گویی آن یک هرگز وجود نداشته است:

جنینی تخیلی، گهواره‌ای خالی،

«الف – ب – پ»ای هرگز خوانده نشد،

هواست که می‌خندد، گریه می‌کند، رشد می‌کند،

هیچ‌وپوچی که از پلکان به‌سمت باغچه می‌دود،

جای هیچ‌کس در صف.

ما در علفزار می‌ایستیم جایی که این همه اتفاق افتاده، 

و علفزار مانند شاهدی دروغین خاموش است.

آفتابی. سبز. در این نزدیکی، جنگلی

با چوب‌هایی برای جویدن و آبی زیر پوست درختان-

هر روز جیرهٔ کاملی از چشم‌انداز برابرت

تا جایی که دیگر چیزی نبینی. بالای سرت، پرنده‌ای-

سایهٔ بال‌های حیات‌بخش‌اش

بر لب‌هاشان عبور کرد. آرواره‌هاشان باز.

صدای خوردنِ دندان‌ها برهم آمد.

شب، داس ماه در آسمان درخشید 

و گندم را برای نانشان درو کرد.

دست‌هایی شناور از سوی پیکرهای سوخته بیرون آمدند،

با جام‌هایی خالی میانِ انگشت‌هاشان.

بر روی میله‌های سیم خاردار

مردی را می‌چرخاندند

آن‌ها با د‌هان‌هاشان مملو از خاک ترانه‌ای می‌خواندند.

«ترانه‌ای زیبا از اینکه چگونه جنگ 

یک‌راست اصابت می‌کند

به قلب.» بنویس: چه بی‌صدا.

«باشد.»

ویسواوا شیمبورسکا (Wisława Szymborska) – تولد ۲ ژوئیهٔ ۱۹۲۳ و مرگ ۱ فوریهٔ ۲۰۱۲ – شاعر، مقاله‌نویس و مترجم لهستانی بود که در سال ۱۹۹۶ جایزهٔ نوبل ادبیات را دریافت کرد. فروش آثار شیمبورسکا در لهستان به حد رقابت با آثار نثرنویسان برجسته رسیده است، گرچه او یک‌بار در شعری با عنوان «برخی شعر دوست دارند»، اظهار کرد که در بین هر هزار نفر، نهایتاً دو نفر به هنر اهمیت می‌دهند.

شیمبورسکا پس از دریافت جایزهٔ نوبل ادبیات در سطح بین‌المللی بیشتر شناخته شد. کارهای او به زبان‌های انگلیسی، عربی، عبری، فارسی، ژاپنی، چینی و بسیاری زبان‌‌های اروپایی ترجمه شده است.

فسق‌وفجوری بدتر از اندیشیدن وجود ندارد.
مثل گرده‌افشانی علفی هرز، این بی‌بندوباری تکثیر می‌شود.
در ردیفی که برای گل مارگریت کرت‌بندی شده.

هیچ‌چیز برای آن‌هایی که می‌اندیشند مقدس نیست
هر چیزی را همان می‌نامند که هست
تجزیه‌های عیاشانه ترکیب‌های فاحشه‌وار
شتابی وحشی و هرزه دنبال واقعه‌ای عریان
لمس شهوانی موضوع‌های حساس
فصل تخم‌ریزی نظریه‌ها ـ این‌ها خوشایند آن‌هاست

چه در روز روشن چه در تاریکی شب
به‌هم می‌آمیزند در شکل زوج، مثلث، دایره.
جنسیت و سن طرف مقابل این‌جا مطرح نیست
چشم‌هاشان برق می‌زند، گونه‌هاشان گل می‌اندازد.
دوست دوست را از راه به‌در می‌کند
دختربچه‌های حرام‌زاده پدر را منحرف می‌کنند
برادری خواهر کوچک‌ترش را وادار به فحشا می‌کند.

میوه‌های دیگری از درخت ممنوع
متفاوت با باسن‌های صورتی مجلات مستهجن
بیشتر از تصاویر واقعا مبتذل این مجلات، به مزاجشان خوش می‌آید
کتاب‌هایی که آن‌ها را سرگرم می‌کند تصویر ندارند.
تنها تنوع آن‌ها
جملات خاصی‌ست که با ناخن یا مداد رنگی
زیرشان خط می‌کشند.
چه وحشتناک آن‌هم در چه حالاتی
و با چه سادگی افسارگسیخته‌یی
ذهن موفق می‌شود در ذهن دیگر نطفه ببندد
از آن حالات حتا کاماسوترا خبری ندارد.

به‌هنگام این قرارهای مخفی عاشقانه، حتا چایی به سختی دم می‌کشد.
آدم‌ها روی صندلی می‌نشینند، لب‌هایشان را تکان می‌دهند
هر کسی خودش پا روی پا می‌اندازد
این‌گونه یک پا کف اتاق را لمس می‌کند
پای دیگر آزادانه در هوا می‌چرخد
گاه‌به‌گاه کسی بلند می‌شود نزدیک پنجره می‌رود
و از روزنه‌ی پرده
خیابان را دید می‌زند.

آدم‌ها روی پل؛ ویسواوا شیمبورسکا، ترجمه‌ی مارِک اسموژینسکی، شهرام شیدایی، چوکا چکاد

دیدگاهتان را بنویسید