مسابقه

برگرفته از مجموعه داستان «احتمال پرسه و شوخي»

داستان اول: مليحه بشقاب برنج را روي سفره گذاشت و براي صدمين بار نگاه كرد ببيند چيزي كم و كسر نباشد. مليحه خيلي ناراحت بود. نگاه كرد به ساعت مچي‌اش كه محمود قبل از عقد برايش خريده بود. آه كشيد. صداي زنگ بلبلي كه آمد، وسط يكي از آه‌كشيدن‌هايش بود. آه را نيمه رها كرد تا به سوي در برود، اما پايش او را براي بلند شدن ياري نكرد. محمود خودش در را باز كرده بود و آمده بود تو. مليحه كمي ساعت مچي‌اش را جا به جا كرد و گفت: “محمود!”

محمود كيفش را يك گوشه گذاشت و گفت: “هنوز شام نخورده‌اي؟”

مليحه اشاره كرد به سفره. “بدون تو غذا از گلويم پايين نمي‌رود.”

محمود كت را به چوب‌لباسي آويزان كرد. “چند بار به تو گفتم به خاطر من به خودت عذاب نده. گرسنگي كشيدن براي معده‌ات خوب نيست.”

مليحه سرش را به يك طرف كج كرد و گفت: “من به خاطر تو هر كاري مي‌كنم. حالا بيا با هم شام بخوريم تا سرد نشده است. ببين چي برايت پخته‌ام، خورشت قيمه كه خيلي دوست داري.”

محمود درحالي كه دست مي‌كرد زيپ شلوارش را بكشد پايين، گفت: “من شام خورده‌ام.”

مليحه ناگهان تصميم گرفت بشقاب برنج را با عصبانيت برگرداند و بگويد: “معلوم است ديگر مرا دوست نداري.”

محمود كه زيپ شلوارش را پايين كشيده بود گفت: “مليحه من دارم زير بار زندگي خرد مي‌شوم. لطفا مرا درك كن. ] حالا محمود داشت شلوار را از پا درمي‌آورد.[ من به خاطر تو امشب ساندويچ خورده‌ام؛ آن هم يك ساندويچ همبر يخ تا بتوانم اضافه كاري كنم.”

مليحه شروع كرد دست پرالنگويش را در هوا تكان بدهد. “خيال مي‌كني من خرم. ] النگوهاي مليحه جرينگ جرينگ يا درينگ درينگ صدا مي‌كرد.[ با آن زنيكه همكارت كه مثل بوزينه است ريخته‌اي روي هم، خيال مي‌كني نمي‌فهمم. اضافه‌كار! خر خودتي و آن زن شپشو…”

محمود با عصبانيت به طرف اتاق رفت. مليحه از پاي سفره بلند شده بود تا دنبال او برود؛ و گفت و گوي بين محمود و مليحه همراه با النگو و كت و بشقاب و كيف و زيپ ادامه خواهد يافت.

 

 

داستان دوم: بشقاب برنج مليحه را روي سفره گذاشت و براي صدمين بار نگاه كرد ببيند چيزي كم و كسر نباشد. ناراحت خيلي مليحه بود. ساعت مچي‌ نگاه كرد به محمود كه قبل از عقد برايش خريده بود. آه كشيد. صداي زنگ بلبلي كه آمد، وسط يكي از آه‌كشيدن‌هايش بود. آه را نيمه رها كرد تا به سوي در برود، اما او پايش را براي بلند شدن ياري نكرد. در خودش محمود را باز كرده بود و آمده بود تو. ساعت مچي‌ كمي مليحه را جا به جا كرد و گفت: “كيف!”

كيف محمود را يك گوشه گذاشت و گفت: “هنوز شام نخورده‌اي؟”

سفره اشاره كرد به مليحه. “بدون تو غذا از گلويم پايين نمي‌رود.”

كت، محمود را به چوب لباسي آويزان كرد. “چند بار به تو گفتم به خاطر من به خودت عذاب نده. گرسنگي كشيدن براي معده‌ات خوب نيست.”

سر، مليحه را به يك طرف كج كرد و گفت: “من به خاطر تو هر كاري مي‌كنم. حالا بيا با هم شام بخوريم تا سرد نشده است. ببين چي برايت پخته‌ام، خورشت قيمه كه خيلي دوست داري.”

زيپ درحالي كه دست مي‌كرد شلوار محمود را بكشد پايين، گفت: “من شام خورده‌ام.”

بشقاب برنج ناگهان تصميم گرفت مليحه را با عصبانيت برگرداند و بگويد: “معلوم است ديگر مرا دوست نداري.”

زيپ شلوار محمود را پايين كشيده بود گفت: “بشقاب برنج! من دارم زير بار زندگي خرد مي‌شوم. لطفا مرا درك كن. ] حالا شلوار داشت محمود را از پا درمي‌آورد.[ من به خاطر تو امشب ساندويچ خورده‌ام؛ آن هم يك ساندويچ همبر يخ تا بتوانم اضافه كاري كنم.”

النگو شروع كرد دست پرمليحه‌اش را در هوا تكان بدهد. “خيال مي‌كني من خرم. ] مليحه‌هاي النگو جرينگ جرينگ يا درينگ درينگ صدا مي‌كرد.[ با آن بوزينه‌ي همكارت كه مثل زنيكه است ريخته‌اي روي هم، خيال مي‌كني نمي‌فهمم. اضافه‌كار! خر خودتي و آن شپش زنكو…”

اتاق با عصبانيت به طرف محمود رفت. سفره از پاي مليحه بلند شده بود تا دنبال او برود؛ و گفت و گوي بين النگو و كت و بشقاب و كيف و زيپ همراه با محمود و مليحه ادامه خواهد يافت.

 

 

خوانندگان عزيز! توجه بفرماييد كه براي شركت در مسابقه كافي‌ست ده مورد اختلاف يا تشابه بين دو داستان فوق را مشخص كنيد و براي ما بفرستيد تا نام شما در قرعه‌كشي  شركت داده شود. جوايز مسابقه عبارت است از: پلوپز، پنكه سقفي، آب‌ميوه‌گيري، فرش پانصد شانه و يك دست كامل ظروف همراه با گارانتي.

پاسخ‌هاي خود را مي‌توانيد تا ده روز پس از خواندن داستان به نشاني ناشر بفرستيد. اسامي برندگان در داستان بعدي نويسنده اعلام خواهد شد.