| برگردان سودابه اشرفی |
زن نامهای از طرف شوهرش دريافت کرد. دو سال از زمانی که مرد ديگر دوستش نداشت و او را ترک کرده بود میگذشت. نامه از يک سرزمين دور آمده بود.
«اجازه نده بچه توپش را به زمين بزند. صدای آن قلب مرا میشکند.»
زن توپ را از دختر نه سالهاش گرفت.
دوباره نامهای از طرف شوهر آمد. اين يکی از پستخانهی ديگری بود.
«بچه را با کفش به مدرسه نفرست. من میتوانم صدای پای او را بشنوم. اين صدا قلب مرا میشکند.»
زن به جای کفش، صندلهای نرم پای بچه کرد. دختر گريه کرد و ديگر حاضر نبود به مدرسه برود.
يک بار ديگر نامهای از طرف شوهر آمد. فاصلهاش با نامهی گذشته يک ماه بيشتر نبود اما دست خط مرد به نظر زن خيلی قديمی آمد.
«اجازه نده بچه از کاسهی چينی غذا بخورد. میتوانم صدايش را بشنوم. اين صدا قلب مرا میشکند.»
زن با قاشق چوبی خودش به دختر غذا داد. درست مثل سه سالهگیاش. بعد دورانی را به ياد آورد که دختر واقعاً سه ساله بود و مرد روزهای خوشی را کنار او گذرانده بود. دختر خودش رفت از قفسهی آشپزخانه کاسهی چينیاش را برداشت. زن فوراً آن را از دست او گرفت و در باغچه به سنگ کوبيد: صدای شکستن قلب مرد! زن ناگهان ابروهايش را بالا برد. کاسهی خود را به طرف ديوار پرتاب کرد و آن را شکست. آيا اين صدای شکستن قلب شوهرش نبود؟ زن ميز ناهارخوری کوچک را از پنجره به باغچه پرتاب کرد. اين صدا چی؟ زن خود را به ديوار زد و شروع به مشت کوبيدن کرد. خود را روی پارتيشن کاغذی پرت کرد و مثل نيزه از ميان آن گذشت و سقوط کرد. اين صدا چی؟
«مامان، مامان، مامان!»
دختر شيونکنان به طرف او دويد. زن به او سيلی زد. آه، به اين صدا گوش کن!
هم چون پژواکی از آن صدا، نامهی ديگری از طرف شوهر آمد. از سرزمين و پستخانهيی دور و جديد.
«هيچ صدايی در نياوريد. درها را نه ببنديد نه بازکنيد همينطور پنجرهها را. نفس نکشيد. حتا نبايد اجازه دهيد صدايی از ساعتی که در خانه است بيرون بيايد.
«هردو شما، هردو شما، هردو شما!» زن همانطور که نجوا میکرد اشکش جاری شد. بعد از آن، ديگر از هيچکدام آن دو، هيچ صدايی شنيده نشد. آنها حتا به کوچکترين صداها پايانی جاودانه بخشيدند. به عبارت ديگر، مادر و دختر هر دو مردند.
و عجيب اينجاست که شوهر زن هم کنار آنها دراز کشيد و مرد.
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.