کیوکو: تا آخر زمین، تا آخر دریا، تا آخر همهی دنیا فقط چهرهی من بود و چهرهی من. در شیشه رو برداشتم و به چهرهم تو آینه خیره شدم. با خودم گفتم اگه چهرهئی که با اسید از ریخت میندازم هم تا آخر زمین تکرار بشه چی؟ ناگهان تصویری از چهرهی از ریخت افتادهم اومد در نظرم، چهرهی هولناک عجوزهئی متعفن و چروکیده و چرک.
فروشنده: اونوقت بود که جیغ کشیدی؟
کیوکو: بله.
…[به طرف پنجرهی سمت راست میرود و پرده را پس میکشد.]نگاه کنید. کمتر خونهئی رو میبینید که چراغش روشن باشه. تنها چیزی که میشه دید، دو خط روشن لامپهای خیابونئه. حالا ساعت عشقئه، ساعت دوست داشتن، جنگیدن و نفرت ورزیدن. وقتی مبارزهی روز تمام میشه، جنگ شب شروع میشه. جنگی خونینتر و بیشرمانهتر. شیپورهای شب که شروع عملیات جنگی رو اعلام میکنند، الآن به صدا در اومدهند. خون زنی ریخته میشه، میمیره، و باز و باز دوباره به زندگی بر میگرده. همیشه هم قبل از اینکه بتونه زندگی کنه، باید یکبار بمیره. این زنها و مردهایی که میجنگند، نشانههای سیاه سوگواری بر سلاحهاشون دارند. پرچمهاشون همه سفید خالصئه، اما لگدمال شده، چروکیده، و گاهی خونآلوده. طبّال طبلش رو مینوازه. طبل دل، طبل غرور و شرم… چه آرام نفس میکشند، اونهایی که دارند میمیرند. به اونهایی که میمیرند نگاه کنید، بیشرمانه زخمهاشون رو نمایش میدند، زخمهای دهان باز کرده و مرگبار. بعضی از مردها با چهرههای در گِل شده و کثیف بهسوی مرگ میرند. شرم زینت اونهاست. نگاه کنید. عجیب نیست که نوری نمیبینید. اونچه پیش روی شماست، صف در صف، تا جایی که چشم کار میکنه، خونه نیست، مشتی گور ئه، گورهای ناپاک و عفن. نور ماه هرگز به اون سنگهای خارا نمیتابه… ما در قیاس با اونها فرشتهایم. ما دوریم از دنیای عشق، از ساعت عشق. اونچه ما میکنیم، اون هم گهگاه، یک تبدّل شیمیایی ئه در بستر…
«مردها براي ماهيگيري ميروند. آنها کشتيهاي باربري شان را به پيش ميرانند و محمولهها را به بندرهاي مختلف ميبرند. داشتن چنين دنياي بزرگي سرنوشت زنان نبود. آنها برنج ميپختند، آب ميکشيدند، جلبک جمع ميکردند، هنگام تابستان در اعماق دريا غواصي ميکردند. حتي براي اين مادر، که بين زنان غواص کارآزمودهتر بود، دنياي تاريک اعماق دريا، دنياي زنان بود…».«آواي امواج- ميشيما»
آثار ادبي ژاپن سالها است که در ايران حضور دارند، اما نه آنقدر که همپاي ساير زبانها يانويسندگان بزرگ جهان باشند. حالا چندسالي است که دوستداران ادبيات با آثار نويسندگان بزرگ ژاپني همچون اونو، آبه، موراکامي و گورو آشنا هستند. اما در اين ميان نويسندهاي وجود دارد که بسياري از نويسندگان بزرگ ژاپن به جايگاهي که او دارد، رشک ميبرند و رسيدن به مقام او برايشان به نوعي امکانپذير نيست. اين نقطه رشکبرانگيز «يوکيوميشيما» نام دارد. ميشيما هم در ايران بعد از مرگش در سال 1970کمکم به دوستداران ادبيات معرفي شد، با اين حال يوکيوميشيما در ايران نامي آشنا است ولي نه آنچنان آشنا که بسياري او را بشناسد و آثارش را گردآوري کنند.
براي اولينبار در سال 1352بود که اولين داستان او به نام ميهنپرستي (بعدها فيلمي بر همين اساس و نام توسط ميشيما ساخته شد) در ايران ترجمه شد.
ترجمه اين اثر را قاسم صنعوي انجام داده بود. تعدادي از داستانهاي کوتاه او در نشريات و جنگهاي ادبي آن زمان به چاپ رسيد. مرگ در نيمه تابستان و داستان ديگر را هرمز عبداللهي و اسبهاي لگامگسيخته را فريبرز مجيدي به فارسي ترجمه کردند. اما ميتوان گفت غلامحسين ساعي بيشترين سهم را در معرفي آثار ميشيما دارد. رمان عظيم برف بهاري و زوال فرشته را از مجموعه چهارگانه درياي حاصلخيزي به چاپ رساند. ضمن اينکه اخيرا نيز يکي از داستانهاي او به نام «آواي امواج» توسط فرناز حائري به فارسي ترجمه و چاپ شده است.
در اينجا پيش از پرداختن به زندگي و چگونگي مرگ او به طور اجمالي به او و سينما اشاره خواهم کرد.
ميشيما و سينما
اين خيلي عادي و طبيعي است که آثار نويسنده شهيري چون ميشيما بارها مورد اقتباسهاي سينمايي قرار گيرد. اما اين تنها عنواني نبود که زير آن نام ميشيما بر پرده سينماها ظاهر شد. البته از روي آثار ميشيما تا به امروز 24فيلم ساخته شده است که بعضي از آنها از آثار قابل ذکر سينماي ژاپن هم هستند، اما جالب است بدانيد او در عمر کوتاه خود در 4 فيلم بازي کرد. کساني که اين فيلمها را ديدهاند، ميگويند ميشيما ميتوانست بازيگر باشد! و کارگرداني، تهيهکنندگي و حتي طراحي صحنه! را هم تجربه کرد. در يوکوکو- کلمه ژاپني به معني ميهنپرستي- فيلمي که براساس کتاب خودش ساخته شد، خودش در آن بازي کرد و نقش تهيهکننده و طراحي صحنه را نيز به عهده داشت. اصولا افرادي همچون ميشيما، با شخصيتهاي چندوجهي در يک قالب خاص نميگنجد و مدام از اين شاخه به شاخه ديگر ميپرند اما در هر حال ميشيما يکي از تاثيرگذارترين نويسندگان دوران پس از جنگ دوم در ژاپن است.
يوکيو ميشيما، نويسنده و نمايشنامه نويس مشهور ژاپني است که نوشته هاي پس از جنگ وي نيهليستي بود و خودکشي آييني هاراکيري (سپوکو) را انجام داد. در کودکي تخيل زيادي درباره مرگ داشت. در 12سالگي نخستين داستانش را نوشت. او با ولع زياد داستانهاي اسکار وايلد، ريلکه و ژاپني را ميخواند.
پس از مدرسه، پدر وي که سمپات نازيها بود، دوست نداشت پسرش نويسنده باشد. او راغب بود که يوکيو، قانون آلماني را فرا گيرد. در طول جنگ جهاني دوم داستانهاي خود را نوشت. او به عنوان نويسنده پس از جنگ معروف شد. او براي تئاتر کابوکي و درام موزيکال و سنتي نوه (noh) هم مينوشت. او معروفيتي جهاني يافت، به ويژه در انگليس و آمريکا. در 1952 از يونان ديدن کرد و تحتتاثير افسانههاي يوناني قرار گرفت. ميشيما از شکست امپراتوري ژاپن ناراحت بود و در دهه 1970 هاراگيري کرد.
نخستين اثرش را در سن 16سالگي به چاپ رساند. اين اثر جنگل شکوفان نام داشت و به صورت پاورقي در روزنامه بونگي بونکا منتشر شد و به زندگي طبقه اشرف ژاپن در دوران مختلف تاريخ ميپرداخت. اين کتاب از چنان سبک و سياق شگرفي برخوردار بود که سردبير مجله لازم ديد اسم و نام واقعي نويسنده را مخفي نگه دارد. ميشيما در 14 ژانويه سال 1925 در خانوادهاي متوسط در توکيو به دنيا آمد. پدرش کارمند عاليرتبه دولت بود و مادرش در خانواده اصيل پرورش يافته بود. طبق سنت ميشيما و خانوادهاش که بعدا شامل يک خواهر و برادر هم شد، در ده سال اول زندگي در خانواده والدين پدري زندگي کردند.
در ژاپن، مادر شوهر تسلط شديدي بر عروسش دارد، ناتسوکو، مادربزرگ ميشيما از اين وضعيت به حد افراط استفاده کرد. ناتسوکو از شوهرش که فاقد نشان سامورايي بود، به شدت نفرت داشت و از پسرش به دليل اينکه مقام خيلي مهمي در دستگاه دولتي نداشت، شديدا انتقاد ميکرد. از اين رو تمام آرزوهايش را در نوهاش جستوجو ميکرد و ميشيما هنوز دو ماهش کامل نشده بود که ناتسوکو او را از مادرش که در طبقه دوم همان خانه زندگي ميکرد، گرفت و به اتاقش برد.
ناتسوکو زن مستبدي بود و اختيار تمام خانواده را در دست داشت. ناتسوکو از نظر جسمي و روحي بيمار بود. وي به نقرس، درد اعصاب و به بيماري ديگري مبتلا شده بود که در نتيجه بيبندوباري شوهرش در دوران جواني به او منتقل شده بود؛ از اين رو بيشتر اوقات داخل خانه تنها بود و از بخت بد خود ميناليد و در همين اتاق و همراه درد و تنهايي و نفرت بود که اين کودک شخصيتش شکل گرفت. ناتسوکو غرور، جديت و انزوا را به ميشيما آموخت. صفاتي که به نظر او جزو لاينفک روح سامورايي بود.
ميشيما اين صفات خوب را فرا گرفت ولي حس شوخي و کنايه را به آنها افزود. به اين ترتيب ناتسوکو ندانسته شخصيت غيرعادي ميشيما را بنيان نهاد. زندگي با ناتسوکو مثل زندگي در بيمارستان بود. تعجبي نبود که کودکي محروم از همبازي، براي تفريح به دنياي خيالات رو ميآورد. ميشيما از خواندن قصههاي پريان لذت ميبرد. زندگي در ميان آن همه درد و مرض و اينکه دائما به او گفته شود که بيمار و ضعيف است، باعث شد ميشيما شيفتگي بيمار گونهاي به مرگ پيدا کند و هيچ چيز به اندازه مرگ و رنج او را به هيجان نميآورد.
در کتاب اعترافات يک نقاب مينويسد: وقتي مجسم کردم تن لهيدهام روي زمين افتاده، احساس وجد و سرور ميکردم و از اينکه خيال ميکردم تير خوردهام و در حال مرگ هستم، لذت زايدالوصفي ميبردم، به نظرم آمد که اگر گلوله خورده بودم هيچ گونه دردي احساس نميکردم. اين واقعه نشانهاي از عارضه آرزوي مرگ (ميل خودآگاه به مرگ يا به مرگ ديگري) در اوست. در سال 1935، خانواده ميشيما از رسم انيکو پيروي کردند، طبق اين رسم پدر و مادر از پدربزرگ جدا ميشوند. عاقبت ميشيما اجازه يافت با پدر و مادر و خواهر و برادرش زندگي کند اما قول داد حداقل هفتهاي يک بار به ديدن مادربزرگش برود. ناتسوکو طي چهار سال آخر عمرش ميشيما را اغلب به تئاتر ميبرد و اينجا بود که او معني هاراگيري را فهميد. اين جوان حساس به اين نتيجه رسيد که مرگ زيبا و خواستنيتر از زندگي است و اينک مرگ به وسيله هاراگيري نهايت زيبايي است. هنگامي که جنگ آمريکا و ژاپن در دسامبر 1941 شروع شد، ميشيما در گالوشيون که از نظر تحصيلي بهترين دانشگاه هم نبود، درس ميخواند.
پايان جنگ جهاني دوم براي ميشيما ياس و حرمان را به ارمغان آورد. صدها افسر ارتش از اينکه امپراتور را مايوس کرده بودند، دست به انتحار زدند. حتي تعدادي از مردم عادي از اينکه ژاپن در جنگ شکست خورده بود، شکم خود را دريدند. در ماه اکتبر 1945، ميتسوکو خواهر ميشيما از بيماري حصبه جان سپرد. ميشيما يک بار ديگر به تحصيل حقوق پرداخت و با دل و جان مطالعه ميکرد و در پايان سال 1947 فارغالتحصيل شد و موقعيت خوبي در وزارت دارايي به دست آورد.
اما او تمام اوقات بيکارياش را به نوشتن ميپرداخت. در سپتامبر 1948 موفق شد که آثارش را به چاپ برساند و تصميم گرفت که وزارت داراي را ترک کند و در ما نوامبر نوشتن اعترافات يک نقاب را آغاز کرد. اين اثر زندگينامهاي داستان معروف او است. ميشيما در اين اثر به شرح نيستانگاري، آزارگري، آزارخواهي و خودشيفتگي ميپردازد. در بسياري از آثار ميشيما، مرگ خشونتبار، محور اصلي داستان است و در بسياري موارد خودکشي. در سال 1942 مقالهاي نوشت و در آن انزجار خود را نسبت به عمر طولاني اظهار کرد. به نظر او کسي که بيشتر از چهل سال عمر کند، لزوما مرگ فجيعي خواهد داشت. مرگ زيبا مرگي است که زود فرا رسد. ميشيما احساس ميکرد مرگ مطلوب مرگي دردناک است وهاراگيري يکي از دردناکترين راههاي مرگ بود که قرباني يکي را انتخاب ميکند تا با بريدن سر او کار را تمام کند.
براي ميشيما مرگ دردناک نهايت زيبايي و وجد بود. اگر درد و لذت دو روي سکه باشند، يا اگر در يک دايره در يک نقطه با هم تلاقي پيدا کنند، پس احتمالا آنچه بيشترين حد درد را بهوجود ميآورد، ميتواند بيشترين حد لذت را هم بهوجود بياورد. تا سال 1955 ميشيما سي اثر منتشر کرده بود و در عرصه ادبي جايگاه ويژهاي کسب کرده بود؛ چون ميشيما از کودکي از ورزش و آفتاب بيبهره بود، از تن خود نفرت داشت. ميشيما کمتر از يک متر و نيم قد داشت که شروع به بدن سازي کرد و پس از مدتي بدني قوي و نيرومند پيدا کرد. ميشيما مشت زن، دونده، شمشير زن و بازيگر بود. مردم از خود ميپرسيدند ميشيماي واقعي کيست ؟
در فيلمي براساس قصه کوتاهش به نام ميهنپرستي، ميشيما نقش ستواني را بازي کرد که شکم خود را دريد. در سال 1947، ميشيما همراه جيتاي (نيروي دفاع شخصي ژاپن)، ارتشي داوطلب بالغبر 250هزار نفر را تربيت کرد. هدف اين گروه حمايت از امپراتور و شرکت در عملياتهاي پارتيزاني بود. بعدها ميشيما سعي کرد عدهاي از دانشجويان دانشگاه واسلا را براي ارتش شخصياش که ناتنوکو نام داشت، جمع کند اما نتوانست آنها را جذب کند و توجهش را به گروهاي محافظهکار و کوچکي معطوف کرد که انتشار مجله بياهميت رانسو را بر عهده داشتند. آنها موافقت کردند نسبت به ژاپن سلطنتي سوگند وفاداري ياد کنند. مراسم که در دفتر روزنامه برگزار شد. به اين ترتيب بود: همه انگشتهاي خود را بريدند و خون آن را در فنجاني ريختند سوگند نامه را با خون خود امضا کردند، بعد از آنکه همه سوگندنامه را امضا کردند، ميشيما از آن فنجان نوشيد و آن را دور گرداند در اين حال لبخند سرخي بر روي لبانش نقش بسته بود، گويي از نوشيدن خون لذت ميبرد. حتي مقداري نمک به آن افزود که اين کار باعث انزجار ديگران شد.
در بهار 1968، ميشيما با جيتاي به توافق رسيد که نيروهايش را در نيروگاه فوجي آموزش دهد. در بهار 1970، ميشيما، موريتا و دو عضو ديگر تاتنوکو يعني ماسايوش معروف به چيپي کونگ و ماسا هيرو را به عنوان هسته سري گرو، انتخاب کرد. طي تابستان عضو ديگري به گروهش اضافه شد، هيرو ياسوگاه معروف به فورکوه. آنها با ميشيما پيمان بستند که تا آخر با ميشيما بمانند، آنها چه نقشهاي در سر داشتند؟ نقشه چندين بار عوض شد، اول نقشه اين بود که با کمک جيتاي مجلس را تسخير کنند و بعد قرار شد که يکي از کارکنان عاليرتبه را بربايند. عاقبت تصميم نهايي گرفته شد، قرار شد که ژنرال کانتوش ماشينا را گروگان بگيرند و او را وادار کنند که سربازان را در پادگان ايچي ياگا در توکيو جمع کند.
ميشيما قصد داشت در مقابل آنها سخنراني کند و آنها را ترغيب کند به گروه، تاتنوکو بپيوندند و در قانون اساسي تغييراتي ايجاد کنند و بعد قرار شد ميشيما و موريتاهاراگيري کنند. ميشيما آخرين اقدامات را انجام داد. روز آن واقعه، 25 نوامبر 1970، ميشيما ساعت 5/10 صبح از خانه خارج شد و سوار اتومبيلي که منتظرش بود شد و رفت. چهار نفر اعضاي تاتنوکو نشسته بودند، ميشيما جلو نشست و پاکتهاي نامه را به آنها داد، در نامه ميشيما تمام مسووليت آن واقعه دهشتناک را بر عهده گرفته بود و همچنين براي مخارج کفن و دفن خود پولي را در آن نامه گذاشته بود. ميشيما تمام طول را شوخي ميکرد و بلند ميخنديد.
ساعت 50/10 وارد پادگان شدند و مستقيم به دفتر ماشيتا رفتند. همه چيز از قبل طرح ريزي شده بود. چيپي- گونگ از پشتسر ژنرال آمد و با دستمالي دهانش را بست و ژنرال را به صندلي بستند. چند دقيقه بعد گروههاي چهار و پنج نفري از افسران که از موضوع باخبر شدند، به دفتر ماشيتا هجوم آوردند ولي ميشيما و دوستانش در را محکم کرده بودند، ولي با تاخير بالاخره افسران توانستند وارد شوند. ميشيما چند نفر از آنها را زخمي کرد و تهديد کرد که اگر همين الان بيرون نروند ماشيتا را ميکشد و ميشيما درخواست کرد که افسران تا قبل از ساعت 12 ظهر، جلوي ساختمان تجمع کنند.
در ابتدا افسران از اين کار سر باز زدند ولي وقتي ميشيما زندگي ماشيتا را تهديد کرد، تسليم شدند. در همين حين ميشيما و دوستانش لباسهايشان که تصوير خورشيد و شعار «با تمام جان به امپراتور خدمت کن» روي آن ديده ميشد، پوشيدند و منتظر تجمع افسران شدند. دقيقا راس ساعت 12 ميشيما و موريتا از پنجره به بالکن رفتند و پرچم سفيد بلندي را که تمام اهداف آنها روي آن نوشته شده بود نصب کردند و ميشيما روي ديوار بالکن پريد و سخنرانياش را که خلاصهاي از اهدافشان بود، آغاز کرد.
در اين هنگام ميشيما دستکش سفيدي را که آغشته به خون بود پوشيده بود. همينکه اولين جمله را بر زبان آورد صداي بلند جمعيت بلند شد. ميشيما از جمعيت خواست که ساکت باشند تا حرفش را بزند ولي جمعيت بيش از حد به خشم آمده بودند و فرياد ميزدند(احمق بي شعور! سعي نکن قهرمان بازي در بياوري ! ديوانه !). ميشيما پس از هفت دقيقه تسليم شد، او قصد داشت نيم ساعت حرف بزند اما چون جمعيت او را نپذيرفت خشمگين شد و با عصبانيت از روي بالکن به دفتر ماشيتا رفت. و دکمه پيراهنش را باز کرد و شمشيرش را برداشت و با دست چپ شکمش را نوازش داد و چند بار نفس بلند کشيد و فرياد زنده باد امپراتور را سر داد و شمشيرش را تا ته در شکمش فرو کرد
چهره اش به سفيدي گچ شد و خون از بدنش جاري شد و بعد شمشيرش را به طرف چپ سوق داد، دستش شروع به لرزيدن کرد با دست چپ دستش را گرفت و شمشير را به طرف چپ و راست سوق داد تا شکمش کاملا دريده شد. موريتا با شمشيري آخنه بالاي سر او ايستاده بود. ميشيما به طرز وحشتناکي ناله مي کرد. بعد اشارهاي به موريتا کرد اما همينکه موريتا برگشت تا سر ميشيما را جدا کند، ميشيما روي فرش افتاد و ضربه موريتا فقط توانست پشت موريتا را بشکافد. فورگو فرياد زد دوباره.
موريتا شمشير را پايين آورد اما نتوانست به گردن ميشيما بزند و در عوض بدنش را شکافت ميشيما عذاب دردناکي ميکشيد. رودههايش روي فرش ريخته بود. دانشجويان فرياد ميزدند دوباره، اين بار موريتا به گردن ميشيما زد ولي دستش لرزان بود وضربه آنقدر محکم نبود که سر ميشيما را جدا کند. در همين موقع فورگو شمشير را گرفت و کار را يکسره کرد، سر ميشيما از تن جدا شد و روي زمين مي غلتيد و خون از بدنش بيرون جهيد و بدنش مثل مرغ سر کنده تکان ميخورد. موريتا گفت براي او دعا کنيد و دانشجويان دعا خواندند. موريتا لباسش را در آورد و شمشير را از دست ميشيما بيرون کشيد و به همين شيوه دست به هاراگيري زد، سر موريتا با صداي مهيبي روي زمين افتاد و به طرف بدن ميشيما غلتيد. دانشجويان بدن ميشيما و موريتا را پوشاندند و سر آنها را کنار بد نشان گذاشتند و به طرف در رفتند و تسليم شدند و همه چيز طبق برنامه تمام شد.
مردم دنيا از اين عمل نفرتانگيز تکانخوردند. چرا مردي چنين موفق دچار چنين عمل وحشتناکي شود؟ نويسنده چهل رمان، بيش از شصت اثر کوتاه، کسي که سه بار نامزد جايزه نوبل در ادبيات شده بود، فيلسوف، بازيگر، ورزشکار، پدر دو فرزند و شوهري مهربان؛ اصلا معني نداشت. ميشيما در آخرين يادداشت خود نوشته بود: زندگي انسان کوتاه است، اما من ميخواهم عمري جاويدان داشته باشم.
چندي پيش نيز نگاتيوهايي از فيلم گمشده ميشيما پيدا شد. اين فيلم راوي درسال 1966 ساخته و داستان خودکشي يک افسر امپراتوري پس از کودتاي نافرجام سال 1936 است.
ميشيما که خود از نويسندگان برجسته ژاپني بود، روز 25 نوامبر 1970 به همين شيوه خودکشي کرد. ميگويند او پيش از هاراگيري، به مرکز فرماندهي ارتش در توکيو هجوم برده و از سربازان خواسته بود به نام امپراتور قيام و کشور صلحطلب ژاپن را دوباره تجهيز کنند.
فيلم 30دقيقهاي يوکوکو به کارگرداني و بازي ميشيما، براساس داستاني کوتاه به همين نام ساخته شده و هيچ ديالوگي ندارد. زيرنويسهاي فيلم هم با قطعاتي از موسيقي ريچارد واگنر، آهنگساز مشهور آلماني، همراهي ميشوند. با اينکه يوکوکو در سينماها هم روي پرده رفت، اما برخي معتقدند همسر ميشيما پس از خودکشي او از نگاتيوهاي فيلم بيزار شد و آنها را در آتش سوزاند. هيرواکي فوجي، تهيهکننده فيلم، بقاياي آن را در انبار خانه ميشيما در توکيو کشف و موافقت خود را براي انتشار نسخه ديويدي يوکوکو در اوايل سال آينده ميلادي اعلام کرد.
ساتور و ايتو، ويراستار نشر اختصاصي کتابهاي ميشيما، در اين باره ميگويد: همسر ميشيما ظاهرا فيلم را با آن مضمون خودکشي و هاراگيري، ناخوشايند ميدانست و به همين دليل از امضاي قرارداد تجديد حق پخش سينمايي آن خودداري کرد و به گفته برخي، نگاتيوها را سوزاند.
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.